به نام خدا

تازه وقتی به دو قدمی مرگ میرسی

‌می‌فهمی حیات چه نعمت بزرگی بود

نفس کشیدن

دیدن

رنگ‌ها

همه موجودات

حتی مورچه‌های دانه کش

چه جلوه‌ای بودند از آن عظیم عزیر

وقتی به مرگ نزدیک می‌شوی

تازه می‌فهمی چقدر زمان داشتی

چقدر فرصت بود

برای خوب بودن با دیگران

برای خوب خواستن برای همه

حتی برای خودت

و تو همه اینها را از دست داده‌ای

زمزمه می‌کنی

دمی

فرصتی

زمان کوتاهی برای

خوب بودن به من بدهید

اما این درخواست هرگز پاسخ داده نمی‌شود

تو مانده‌ای

یا خودت و تمام بدی‌هایت

همین...