به نام خدا

با اینکه حس و حال نوشتن ندارم اما به نظرم باید بنویسم. چون فقط نوشتن است که میتواند کمی مشکلات را کمتر کند. دیروز هم روز خوبی بود هم نبود. خوب بود چون سمانه السادات استاد خوبی است. دلش با هنرجوهایش است. می خواهد جذبشان کند. کارش را دوست دارد. به نظرم عاشق تدریس است. برای کلاس وقت گذاشته بود. با فکر برنامه چیده بود. آدم خون گرم و خوش مشربی است. اهل شوخی کردن. فکر بازی هم دارد. خودش را دربند قیود ذهنی دیگران نکرده. خودش هست. بازی در نمی آورد. با اینکه انتظارش را نداشتم کمی آرایش داشت. به جز روسری سبزش سرتاپا مشکی پوشیده بود. چهره اش برایم آشنا می زد مثل آنهایی که هزار سال است می شناسی شان اما از کجا نمی دانم...

عقایدش جالب بود. اینکه اجرا را کنار گذاشته بود آن هم به خاطر مسائل شرعی. یا حتی خوابش در مورد جامعه المصطفی. 

دیروز خوب بود چون به نظرم مرا کمی از دنیای بسته ام خارج کرد. اینکه جامعه آدمهایی مثل سمانه سادات هم دارد. نمی شود همه آدمها را با ظاهرشان سنجید. باطن بعضی ها فاصله زیادی با ظاهرشان دارد.

دیروز روز بدی بود. شاید اول از همه به خاطر بدخلقی راننده اتوبوس. به خاطر اینکه استاد اخمهایم را به رویم آورد. روز بدی بود چون دوباره خجالتی بودنم را به چشم دیدم. این کم رویی، عدم اعتماد به نفس. موقع خواندن متن و لرزیدن صدا. تپش قلب موقع معرفی کردن. و حس افسردگی و بی ارزش بودن. 

باید برنامه ریزی کنم. اول از همه کتابی برای خواندن. تکمیل پروژه. تایپ فایل زهرا و آماده شدن برای ترم جدید...