به نام خدا
این روزها حال دلم نزارتر از این است که کسی مثل استاد ساروخانی یا سین بخواهد از زیر زبانش چیزی بیرون بکشد. امروز حتی چرب زبانیهای زهرا هم کارگر نیافتاد. این روزها واژهها بیش از اینکه بخواهند از زبانم یا نوک قلمم بیرون بریزند، اشک میشوند و از گوشه چشمم سر میخورند. دیگر عنانشان از دستم در رفته است. با این همه تو تصور کن همه چیز رو به راه است. مثل استاد ساروخانی که تصور میکرد حرفهایش آرامم کرده است. یا مثل سین که فکر میکند این دو سال به خیر و خوشی میگذرد. یا مثل زهرا که آرزو دارد من مثل یک تکه سنگ سخت و مقاوم شوم آنقدر که همه دردهای عالم را تحمل کنم. یا مثل خودم که به خیالش همان چند قطره اشک دلم را سبک کرده است.