به نام خدا

امروز از آن روزهایی نبود که در گذشته برای امروز پیش بینی‌ کرده باشم. در گذشته آینده روشن و دوست داشتنی می‌نمود. پر از امید و روزهای خوش. اما امروز در کمال ناباوری زل زدم توی چشم‌های فرزانه و گفتم هیچ انگیزه‌ای برای ترم جدید ندارم. یک درد مشترک بین من و او اما با منشأ متفاوت. انگار واقعا طوفانی در راه است. امروز ایستادم و با جسارت تمام با معاون آموزش بحث کردم. امروز با همه بد اخلاق بودم حتی با خودم.